کتاب پاستیل های بنفش اثر کاترین اپل گیت نشر آبیژ
دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم.انگار شیری را بغل کرده بودم؛ یک تن وزن داشت. کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها، عمه بزرگه ام ،ترودی، برایم بافته بود. ناامید شدم و ولش کردم. کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت: «ببین!من نمی تونم تا وقتی کمکت نکردم، برم. دست من نیست که.» «پس دست کیه؟» کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد؛ پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام. بوی کف صابون و نعناع می داد و گفت: «تو جکسون…دست توئه.»
«واقعیت این است جکسون. زندگی، درهم و برهم و پیچیده است. خیلی خوب می شد اگر همیشه مثل این بود.» او خطی خیالی کشید که مدام به سمت بالا می رفت. «اما زندگی در حقیقت، بیشتر شبیه این است.» خطی کج و معوج کشید که مثل دامنه ی یک کوه، بالا و پایین می آمد. «فقط باید به تلاش کردن ادامه دهی.»
خوب است که همه چیز را نمی دانم. چون باعث می شود چیزها، جذاب تر شوند.
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.