کتاب سقوط اثر آلبر کامو نشر چشمه
من هرگز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سختی دچار می شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارد.
آه، باور کنید با تعریف کردن این چیزها هیچ رضایت خاطری بهمن دست نمیدهد. هنگامی که به آن دورانی میاندیشم که همهچیز از دیگران طلب میکردم و هیچچیز به آنها نمیدادم، زمانیکه آنها را در یخچال جا میدادم تا هر روز و هر موقعی که مناسب دانستم در دسترسم باشند، نمیدانم به این احساس عجیبی که در من بهوجود میآمد، چه نامی بگذارم. آیا اسمش شرمندگی نبود؟ بگویید ببینم، هموطن عزیز، شرمندگی کمی نمیسوزاند؟ بله؟ در این صورت یا همین شرمندگی است و یا یکی از این احساسهای مسخرهای که مربوط به شرف و آبرو میشود. اینطور بهنظرم میرسد که این احساس از موقعی که آن ماجرا را در مرکز حافظهام یافتهام و شرحش را بیش از این نمیتوانم بهتأخیر بیندازم، ماجرایی که بهرغم حاشیهرفتنها و تلاشهایم برای ساختن و پرداختن داستانهایی دیگر که امیدوارم شما قضاوت درستی دربارهشان بکنید، دست از سرم برنمیدارد.
چه بسیار جنایت ها فقط برای این روی داده که عامل آن ها قادر به تحمل قصور خویش نبوده است.
سرانجام روزى رسید که دیگر طاقتم طاق شد و نتوانستم خوددارى کنم، اولین واکنشم نامنظم و آشفته بود. حال که دروغگو بودم مىرفتم که پیش همگان آن را اقرار کنم و دورویىام را پیش از آنکه به وجودش پى ببرند، به صورت همه این احمقها بکوبم. و وقتى که مرا به مبارزه حقیقتگویى بطلبند، من به مبارزهطلبى آنها پاسخ خواهم داد. براى پیشگیرى از خنده دیگران فکر کردم که خویشتن را تسلیم ریشخند همگان نمایم.
جنایت همواره در قسمت جلوی صحنه جا دارد، اما جنایتکار فقط چند لحظه ای خود را می نمایاند تا بی درنگ جایش را به دیگری واگذارد.
در مورد من… خوب، خودتان قضاوت کنید. با این اندام، شانهها و این چهرهای که اغلب میگویند وحشی است، بیشتر شبیه یک بازیکن راگبی هستم، اینطور نیست؟ اما اگر با توجه به شیوهی گفتار در مورد من داوری کنید، باید تا اندازهای ظرافت و لطافت مرا نیز قبول کنید. شتری که از پشمش پالتوی من بافته شده، بی شک گال داشته است؛ برعکس، ناخنهای من کوتاهند. با آن که فرد باتجربهای هستم، اما احتیاط نمیکنم و به شما اعتماد میکنم. در آخر این که هرچند رفتار شایسته و زیبایی کلام دارم اما در زیدیک همواره مشتری میکدههای ملوانان هستم. خوب دیگر دنبال حرفهام نگردید. حرفه من مثل خود انسان، دو رو دارد، همین. پیش از این به شما گفتهام که من یک قاضی نادمم. تنها یک مسئله ساده در مورد من وجود دارد، این که اموالی ندارم. بله، ثروتمند بودم، نه! ثروتم را با کسی تقسیم نکرده ام. می پرسید این موضوع چه چیزی را اثبات میکند؟ خوب این که من هم یک صدوقی بودم… اوه! صدای سوت کشتی های بندر را می شنوید؟ امشب، روی خلیج زويدرزه را مه میپوشاند.
میخواهید بروید؟ ببخشید اگر سرتان را درد آوردم. با اجازه شما، صورت حساب را من میپردازم. شما در منزل من مهمان هستید، در مکزیکوسیتی، واقعا از این که، در این میکده پذیرای شما بودم، خوش وقتم. مسلما فردا شب نیز، مثل شب های دیگر، این جا هستم، و با کمال تشکر دعوت شما را میپذیرم. مسیرتان… خوب…. اگر اشکالی ندارد من خود تا بندر همراهتان می آیم، این طور راحتتر است. از راه بندر، همین که محله یهودی نشینان را دور بزنید، خیابانهای زیبایی را میبینید که در آن قطارهایی با باری از گل، با موسیقی رعدآسایی رژه میروند. هتل شما در یکی از این خیابان ها به نام دامراک است. اول شما، خواهش می کنم. من در محله یهودی نشین زندگی میکنم، محله ما را، پیش از این که برادران هیتلری مان در این محل جا خوش کنند، به این نام میشناختند.
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.